زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

زهرا سادات گل زندگي ما

بزرگ شدن

دیگه هر روز داری بزرگ تر و مستقل تر می شی و من دلم برای روزهایی که داره می ره و دیگه تکرار نمی شوند تنگ می شه . جملات را کامل تقریبا ادا می کنی آب بخوام ، بیا بغل ، سل سله نصفه نیمه شعر می خونی اگه دلت نخواد کاری را انجام بدی به هیج عنوان انجام نمی دی هر موقع دلت بخواد تنها باشی من را از اتاق بیرون می کنی و می گی بلو و در را روم میبندی خیلی بیشتر از سنت می فهمی اینها همه نشون می دهند داری بزرگ می شی و ما داریم پیر می شیم با لبخندت دنیامون را رنگی می کنی و بوسه هات قلبمون را شاد امیدوارم بعدا که بزرگ شدی ، یادت بمونه که دنیامون وابسته به خنده هات و اشک چشمت خار تو قلبمون شاد باشی همیشه و مومن به خدایی که تو را...
18 تير 1393

در رفتن دست

دختری پریروز وقتی به زور می خواستی خودت را به پارک برسونی دستت توی دستم بود که صداش را شنیدم که در رفت . به خودم امیدواری می دادم که اشتباه کردم بردیم با ستایش پارک اما وای وای می کردی و گریه می کردی خیلی سخت گذشت تا رفتیم دکتر و جا انداخت و گچ گرفت و بهش عادت کردی اما الان نگاه می کنی و می گویی چه خوشگل همیشه سالم باشی و شاد   ...
21 خرداد 1393

دایره لغات افزایش می یابد

دخترک الان خیلی چیزهای بیشتر می گه و جمله سازی بیشتر می کن این شیه : این چیه روزی هزار بار در برابر چیزهایی که اسمش را نمی دونه می پرسه خو : خواب       دفش : کفش خاو: خانوم       آپلیس: آقا پلیس آقا دفت : آقا رفت  دیش : جیش آقا دا : آقاجان  بخشی : ببخشید عروس : عروسک   بقب : عقب بایا : بالا        آب خوام : آب می خوام شین : بشین   تاب تاب باسی بغل : تاب تاب عباسی خدا منو نندازی اگه می خواهی بندازی بغل بابام بندازی اتل توتوله شیر : شعر معروف اتل متل توتوله کیه کیه در می زنه مامان :...
31 ارديبهشت 1393

شیطنت های بچه گانه

صبح جمعه : بابا مشغول آماده کردن قاب برای ردن به دیوار دخترک هم چکش را دستش گرفته به قاب می کوبه پیش از ظهر جمعه : بابا مشغول نصب قاب ، مامان غذا می پزه سرمون را که بر می گردونیم توی بالکن مشغول خوردن یک چیزی هستی متاسفم بگم که فضولات کبوتر ها را خوردی بعد از ظهر جمعه : بابا خواب مامان اتوکشی می کن صدای موبایل  مامان میاد وقتی نگاه می کنم جفت پا روی گوشی مامان ایستادی و با حرکت پاشنه پات سعی می کنی با صفحه لمسی اش شماره بگیری   ...
14 ارديبهشت 1393

دخترک و مسافرت بابا

دخترم سه روز بابایی نبود روز آخر دیگه به من هم کلا می گفتی بابا وقتی داشتی بی قراری می کردی می گفتم بیا با بابایی صحبت کن خوشحال می شدی و می خندیدی و می اومدی منتظر می ایستادی تا برات شماره بگیرم و صحبت کنی وقتی در حال شماره گرفتن بودم هم مرتب می گفتی بابا ادو = الو وقتی بابایی اومد باهاش قهر بودی اما بعد از کلیییی ناز کشیدن آشتی کردی و دیگه اگه بابا از در می خواست بره بیرون جیغ می کشیدی و آخرش دستت را انداختی گردن بابایی و تو بغلش خوابیدی خدا هیج بچه ای را بی پدر و مادر نکن ...
4 ارديبهشت 1393

دامنه لغات

دخترکم دامنه لغاتش داره بیشتر می شه آقا دزا : باباجان آق مدی : بابا آقا پلیس ماشین خوشل : خوشگل هر شخص خواب یا هر عکس افقی که می بینه می که سیسسسس خوابه هر روحانی می بینه سینه می زنه ...
30 فروردين 1393

قفل كردن در

با بزرگتر شدنش كارهاش هم جذاب تر مي شه ديروز در دستشويي را روي مامانش قفل كرده و نهايتا بابايي مامان را نجات داده   ...
9 فروردين 1393

شيطنت هاي خاص

دختركم شيطنتهاي خاصي داره كه كاملا از پدرش به ارث برده  مديونيد فكر كنيد از من هم ارث برده هر موقع مي خواهد كاري كن كه مي دونه دوست نداري اول درحالي كه انگشتش را تكون مي ده مي گه نچ نچ بعد مي گه دكن=نكن بعد انجام مي ده و يك لبخند مي زنه. چند شب پيش در حالي كه تازه به خواب عميقي رفته بودم با ترس وحشتناكي از خواب پريدم دختر خانم شيشه آب و عسلش را خالي كرد توي گوش مامانش ...
21 اسفند 1392