دخترک و مسافرت بابا
دخترم سه روز بابایی نبود روز آخر دیگه به من هم کلا می گفتی بابا
وقتی داشتی بی قراری می کردی می گفتم بیا با بابایی صحبت کن خوشحال می شدی و می خندیدی و می اومدی منتظر می ایستادی تا برات شماره بگیرم و صحبت کنی
وقتی در حال شماره گرفتن بودم هم مرتب می گفتی بابا ادو = الو
وقتی بابایی اومد باهاش قهر بودی اما بعد از کلیییی ناز کشیدن آشتی کردی و دیگه اگه بابا از در می خواست بره بیرون جیغ می کشیدی و آخرش دستت را انداختی گردن بابایی و تو بغلش خوابیدی
خدا هیج بچه ای را بی پدر و مادر نکن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی